دلنوشته



⁦❤️⁩پیامبرصلی الله علیه و آله : أجوَدُکُم مِن بَعدِی رَجُلٌ عَلِمَ عِلما فنَشَرَ عِلمَهُ ؛
پیامبر صلی الله علیه و آله :بخشنده ترین شما پس از من ، کسى است که دانشى بیاموزد ، آن گاه دانش خود را بپراکند .

من معلم هستم»

هرشب از آینه ها می پرسم :

به کدامین شیوه ؟

وسعت یادِ خدا را

بکشانم به کلاس؟

بچه ها را ببرم تا لب دریاچه یِ عشق؟

غرق دریای تفکر بکنم؟

با تبسّم یا اخم؟

من معلم هستم»

نیمکت ها نفس گرم قدم هایِ مرا می فهمند

بال هایِ قلم و تخته سیاه

رمز پرواز مرا می دانند

سیب ها دست مرا می خوانند

من معلم هستم»

درد فهمیدن و فهماندن و مفهوم شدن

همگی مال من است.

روز معلم بر همه معلمان مبارکباد

 


هیچوقت فکر نمی‌کردم معلم بشم،اگر تا زمانی که درسم تموم شد کسی بهم میگفت معلم میشم بهش میخندیدم،شغلی بود که اصلا دوست نداشتم و خب بالطبع بهش فکر هم نمی‌کردم

اصلا با من همخونی نداشت،چون اعتماد به نفس پایینی داشتم و به نظرم الان هم دارمفقط کمی بهتر شدهمعلمی هم اعتماد به نفس بالا میخواد
دوران دانشجویی تمام تحقیقاتی که نیاز به ارائه داشت رو با دوستام برمیداشتم و حاضر بودم همه کاراشو خودم بکنم ولی ارئه با اونا باشه،همینطور هم بود و تو ۴ سال به جز ارائه پروژه که اون هم بخاطر فردی بودنش بود اصلا درسی رو ارائه ندادم
پروژه هم به قدری استرس و لرزش و فشار پایین داشتم که استاد فهمید و گفت عالیه بشینچشمام نمی‌دید
۲ سال بعد از تموم شدن درسم برحسب یه اتفاق یکی از دوستان گفت یه دوره هست اسمتو دادیم برو شرکت کن،دوره هم کشوری بود.دوره مربی گری مهد و پیش دبستانی
خلاصه که ما هم تو رودربایستی رفتیم و شرکت کردیم،مرداد ماه بود.
بعد از ۱۰ روز که از دوره برگشتم یه کلاس مهد بهم دادن و گفتن الان مربی مهد هستیمونده بودم چه کنم.بدون هیچ پیش زمینه و سابقه ای
روز اول که رفتم سرکلاس هم بچه ها بودن هم مامانادستام شدید میلرزید،فشارم افتاده بود و صدام هم میلرزید
با توجه به چیزایی که تو دوره گفته بودن یه کوچولو صحبت کردم و گفتم مامانا بیرون باشن تا با بچه ها کلاس و شروع کنیم
مامانا که رفتن بیرون یکم بهتر شدم و به امید خدا شروع کردم.
کلاس مهد تقریبا خوب شده بود که با شروع سال تحصیلی گفتن بیا و مربی پیش دبستانی بشو

ادامه دارد


وقتی که گفته شد بیا معلم پیش دبستانی بشو هنگ کردم،مونده بودم چی بگم که مدیر محترمتون گفت به عنوان کمک مربی با این همکارمون کار کنم ولی یه فرق اساسی داشتاونم اینکه دو روز اول هفته خودم تنها بودم،یه کلاس ۱۸ نفره پسر

از من انکار که نمیتونم و از اون دو نفر اصرار که تو میتونی

خلاصه که با اجبار قبول کردم و رفتم سر کلاس و این تازه شروع ماجرا بود

کلاسها تو یه زیر زمین بود که ۱۰_۱۵ تا پله میخورد می‌آمد پایین،از در ورودی که وارد می‌شدی روبه رو به روت یه راه پله بود که میرفت پایین، و بالای پله ها سمت راست دو تا پله میخورد می‌رفت بالا که دفتر مدیریت بود، از پله ها که می‌آمدی پایین،پایین پله ها سمت راست کلاس دخترها بود و کلاس کناریش کلاس پسرها و یک کلاس دیگه که تابستونی استفاده میشد و آخر راهرو هم یه سالن بود که درش بسته بود، دستشویی هم زیر راه پله بود.

روزای اول یکی دوتا از بچه ها سرکلاس نمیموندن و ماماناشون مجبور بودن چند روزی باشن که بچه ها عادت کنن،از جمله یکی از دوستانم که ماشاءالله هیکلش و قدش دو برابر من بود

تو این مدت کلاس خوب بود،روزایی هم که همکارم بود با هم بودیم و خوب پیش می‌رفت.

البته کلاس بغلی هم دخترا بودن که معلمشون دوستم بود یه کلاس بدون دردسر و بخاطر اینکه پسرا مزاحم نشن همیشه درش بسته بود

تو کلاس یه عجوبه داشتیم که از اواسط سال تحصیلی بهش میگفتیم پچول(حالا میفهمید چرا) این اسم هم مال زمانی بود که خودش نبود و خارج از کلاس یکی دیگه از بچه ها هم بود بخاطر اینکه خیلی ریزه بود و قدشم کوتاه بود بهش میگفتیم فسقل

دوهفته گذشته بود که بچه ها عادت کردن به کلاس غیر از مهندس که همون فرزند گرامی دوست جان باشه

همه اینارو گفتم که به اینجا برسم اون روز من سر کلاس بودم که فسقل گفت خانم برم دستشویی،گفتم برو و زودی بیا

به محض اینکه رفت بیرون دوستم گفت داره می‌ره بالا،منم عین موشک اومدم که نکنه بره بیرون(در ورودی رو  هر روز قفل میکردیم که یه موقع بچه ها بیرون نرن)گفتم نکنه در باز باشه

رفتم بالا و با شوخی و خنده گفتم بریم پایین،چون ریزه بود بغلش کردم و گفتم  موشک شیم بریم پایین

هنوز به وسط پله ها نرسیده بودیم که پچول و یکی دیگه از بچه ها اومدن بالای پله ها و فک کردن منمی‌خوام فسقل اذیت کنم(نمی‌دونم این مامانا چرا بچه ها رو از معلم و مدرسه میترسونن)

چشمتون روز بد نبینه،یکیشون یه طرف شالم و گرفت و شروع کرد به کشیدن،داشتم خفه میشدم و نمی‌تونستم وسط پله ها فسقل و ول کنم،از اونطرفم پچول جان با سوزن ته گرد میزد تو پاممن نمی‌دونم از کجا سوزن آورده بود،یه دستم به شالم بود که بیشتر نکشه خفه شم یه پیامک فسقل و گرفته بودم نیوفته

اون وسط فقط چشمم به دوست جان افتاد که داشت می‌خندید که بهش گفتم بیاد کمک،از همونجا که پاشد فشارها بر من بیشتر شد

اومد و شالم از دست یکیشون آزاد کرد و پچولم گرفت برد سر کلاس ومنم لنگ لنگان و فسقل به بغل و با سرفه رفتم سر کلاس

عجب روزی بود اون روز

همیشه فک میکردم این اتفاقا مال تو کارتونها و فیلم هاست ولی من خود به چشم خویشتن دیدم که این اتفاق افتاد

 همچنان ادامه دارد

ب.ن:اسم بچه هارو نمی‌گم چون یه استاد داشتیم میگفتن هر وقت می‌خواین از یه بچه و کارهاش تعریف کنید حتی اگه نباشه و اسمش رو نگید،اسم مستعار گذاشتم که با توجه به خصوصیات بچه ها بود

چقد طولانی شد

 

 


پیامبر اکرم (ص):

 خدیجه! کجاست همانند خدیجه؟ در آن هنگام که مردم مرا تکذیب می کردند، او مرا تصدیق کرد، و او برای دین خدا با من همکاری و همیاری نمود، و با ثروت خود مرا برای پیشبرد دین کمک کرد، خداوند متعال به من فرمان داده است که خدیجه علیهاسلام را به داشتن خانه ای از یک گوهر در بهشت که رنج و ناآرامی در آن نیست مژده بدهم.

 

۱۰ رمضان المبارک مصادف با ۱۵ اردیبهشت
وفات ام المومنین ؛ اولین بانوی مسلمان
همراه و یار وفادار پیامبر صل‌الله‌علیه‌و‌آله
حضرت خدیجه کبری بر تمام شیعیان
 و محبین رسول الله تسلیت


تو این دوره و زمونه از هر کدوم از بچه ها بپرسی کی قهرمانه و چه کسی قویه اکثرا قریب به اتفاق جواباشون یکیه:

یکی میگه اسپایدر من ، اون یکی میگه بن تن ، یکی دیگه میگه زورو و.frown

همیشه دوست داشتم یکیشون بگه امام زمان عج

ولی تعداد زیادیشون اصلا اسمی از امام زمان عج به گوششون نخورده و اصلا نمیدونن ایشون کی هستن(میگم تعداد زیاد چون تک و توکی پیدا میشه کسی که شناخت داشته باشه)

خب نمیشه بهشون خورده گرفت،چون کم کاری از ما بوده که ایشون رو به صورت درست و واقعی به بچه ها معرفی نکردیم.اثلا چیزی نگفتیم

خودم یادمه بچه که بودم همیشه میگفتن اگه امام زمان عج بیاد یه شمشیر داره که با اون گردن همه گناهکارارو میزنه(منم تو اوج بچگی میگفتم وای من فلان جا دروغ گفتم اگه بیاد منم می‌کشه)این تصور حتی تا بعد از دانشگاه هم بود تا اینکه خدا خواست و تونستم واقعا چیزای اصلی واقعی درباره امام زمان عج رو بخونم و متوجه بشم.

از اون زمان همش میگم چرا این موارد رو به بچه ها نگیم که بدونن ما یه قهرمان واقعی داریم که اگه بیاد دنیا گلستان میشه واقعیه واقعی نه مثل بن تن و مردعنکبوتی تخیلی

می‌خوام از این به بعد هربار یه حدیث از آشنایی با امام زمان عج و دوران پس از ظهور بزارم شاید کسی دید و به دردش خورد.

خوبه که بچه هامون و با امام زمان عج آشنا کنیم با ایشون انس بگیریم و برکات این آشنایی و انس رو تو زندگیمون ببینیم

امام سجاد (علیه السلام) در این باره می فرماید: هنگامی که قائم ما قیام کند، خداوند عزوجل بیمار و بلا را از شیعیان ما درو می سازد و قلب های شان را همانند آهن های محکم قرار می دهد و توان و نیروی هر یک از آنان را برابر نیروی چهل مرد می گرداند و آنان فرمانروایان روی زمین و بزرگان آن می شوند . نعمانی، غیبه، ص ۳۱۷؛ صدوق، خصال، ج۲، ص ۵۴۱؛ روضة الوعظین، ج۲، ص ۲۹۵؛ صراط المستقیم، ج۲، ص ۲۶۱؛ بحار الانوار، ج۵۲، ص ۳۱۷.

 

 

پسر گلم می‌دونی امام زمان عج خیلی قوی و پرزور هستنخوش بحال اونایی که یارش هستن آخه اونا هم خیلی قوی و پرزورن

اللهم عجل لولیک الفرج


 پیامبرگرامی اسلام (صلی‌الله علیه و آله و سلم)»:
زمانی که حضرت مهدی(عج) ظهور می‌کند ابری بالای سر دارد که در آن منادی ندا می‌کند این مهدی خلیفة‌الله است، از او متابعت و پیروی کنید.» (بحار، ج ٥١، ص ٨١)

 

پ.ن:بچه ها چیزای عجیب و خارق العاده رو دوست دارند،از این چیزها درباره امام زمان عج کم نداریم. همین ابر بالای سر آقا و حرف زدن ابر یکی از اون چیزاییه که بچه ها رو جذب میکنه

امام زمان عج رو برای بچه ها معرفی کنیم و دوستی ایشون رو تو دلشون بندازیم

اللهم عجل لولیک الفرج


وقتی که گفته شد بیا معلم پیش دبستانی بشو هنگ کردم،مونده بودم چی بگم که مدیر محترمتون گفت به عنوان کمک مربی با این همکارمون کار کنم ولی یه فرق اساسی داشتاونم اینکه دو روز اول هفته خودم تنها بودم،یه کلاس ۱۸ نفره پسر

از من انکار که نمیتونم و از اون دو نفر اصرار که تو میتونی

خلاصه که با اجبار قبول کردم و رفتم سر کلاس و این تازه شروع ماجرا بود

کلاسها تو یه زیر زمین بود که ۱۰_۱۵ تا پله میخورد می‌آمد پایین،از در ورودی که وارد می‌شدی روبه رو به روت یه راه پله بود که میرفت پایین، و بالای پله ها سمت راست دو تا پله میخورد می‌رفت بالا که دفتر مدیریت بود، از پله ها که می‌آمدی پایین،پایین پله ها سمت راست کلاس دخترها بود و کلاس کناریش کلاس پسرها و یک کلاس دیگه که تابستونی استفاده میشد و آخر راهرو هم یه سالن بود که درش بسته بود، دستشویی هم زیر راه پله بود.

روزای اول یکی دوتا از بچه ها سرکلاس نمیموندن و ماماناشون مجبور بودن چند روزی باشن که بچه ها عادت کنن،از جمله یکی از دوستانم که ماشاءالله هیکلش و قدش دو برابر من بود

تو این مدت کلاس خوب بود،روزایی هم که همکارم بود با هم بودیم و خوب پیش می‌رفت.

البته کلاس بغلی هم دخترا بودن که معلمشون دوستم بود یه کلاس بدون دردسر و بخاطر اینکه پسرا مزاحم نشن همیشه درش بسته بود

تو کلاس یه عجوبه داشتیم که از اواسط سال تحصیلی بهش میگفتیم پچول(حالا میفهمید چرا) این اسم هم مال زمانی بود که خودش نبود و خارج از کلاس یکی دیگه از بچه ها هم بود بخاطر اینکه خیلی ریزه بود و قدشم کوتاه بود بهش میگفتیم فسقل

دوهفته گذشته بود که بچه ها عادت کردن به کلاس غیر از مهندس که همون فرزند گرامی دوست جان باشه

همه اینارو گفتم که به اینجا برسم اون روز من سر کلاس بودم که فسقل گفت خانم برم دستشویی،گفتم برو و زودی بیا

به محض اینکه رفت بیرون دوستم گفت داره می‌ره بالا،منم عین موشک اومدم که نکنه بره بیرون(در ورودی رو  هر روز قفل میکردیم که یه موقع بچه ها بیرون نرن)گفتم نکنه در باز باشه

رفتم بالا و با شوخی و خنده گفتم بریم پایین،چون ریزه بود بغلش کردم و گفتم  موشک شیم بریم پایین

هنوز به وسط پله ها نرسیده بودیم که پچول و یکی دیگه از بچه ها اومدن بالای پله ها و فک کردن منمی‌خوام فسقل اذیت کنم(نمی‌دونم این مامانا چرا بچه ها رو از معلم و مدرسه میترسونن)

چشمتون روز بد نبینه،یکیشون یه طرف شالم و گرفت و شروع کرد به کشیدن،داشتم خفه میشدم و نمی‌تونستم وسط پله ها فسقل و ول کنم،از اونطرفم پچول جان با سوزن ته گرد میزد تو پاممن نمی‌دونم از کجا سوزن آورده بود،یه دستم به شالم بود که بیشتر نکشه خفه شم یه پیامک فسقل و گرفته بودم نیوفته

اون وسط فقط چشمم به دوست جان افتاد که داشت می‌خندید که بهش گفتم بیاد کمک،از همونجا که پاشد فشارها بر من بیشتر شد

اومد و شالم از دست یکیشون آزاد کرد و پچولم گرفت برد سر کلاس ومنم لنگ لنگان و فسقل به بغل و با سرفه رفتم سر کلاس

عجب روزی بود اون روز

همیشه فک میکردم این اتفاقا مال تو کارتونها و فیلم هاست ولی من خود به چشم خویشتن دیدم که این اتفاق افتاد

 همچنان ادامه دارد

پ.ن:اسم بچه هارو نمی‌گم چون یه استاد داشتیم میگفتن هر وقت می‌خواین از یه بچه و کارهاش تعریف کنید حتی اگه نباشه و اسمش رو نگید،اسم مستعار گذاشتم که با توجه به خصوصیات بچه ها بود

چقد طولانی شد

 

 


نمی‌دونم تا حالا به این فکر کردین چطور میشه با بچه ها درباره امام زمان عج صحبت کرد طوری که همون اول کاری نگن الان حوصله ندارم می‌خوام بازی کنم‌.

چطوری ایشون رو به بچه ها معرفی کنیم؟

اولش سخته ولی وقتی راهش و یاد بگیری بچه ها هم باهات همراه میشن و واسه کلاسی که به اسم امام زمان عج باشه لحظه شماری میکن.

از نظر من قصه و بازی،عالی جواب میده البته غیر مستقیم 

قصه هایی که با کشیدن شکل های داستان روی تخته بچه ها رو جذب می‌کنه و خب کنجکاو میشن که بعدش چی میشه و در آخر یه نتیجه گیری خوب و با یه ظریف کاری اون چیزی که مد نظرمونه رو توش بگونجونیم به بچه ها بگیم

بایدحواسمون به نکات قصه گویی هم باشه که شدیداً مهمه

 

پ.ن :قبل از اینکه بخوام به شناخت امام زمان عج واسه بچه ها فکر کنم اول باید روی رفتار خودم کار کنم،با کمی صحبت از امام زمان عج من میشم یه کسی که امام زمانیه ( این از چشم بچه هاست) تمام رفتار و گفتار من رو پای همین اسم می‌نویسن اگر اشتباهی از من سر بزنه به نظرم فاجعه میشه

اللهم عجل لولیک الفرج

 

 


امام_حسن مجتبی ع فرمود:
به خدا سوگند این عمل(صلح) براى شیعیانم از آنچه که آفتاب بر آن بتابد و غروب کند بهتر است. 

آیا نمى‌دانید که من امام واجب‌الاطاعة بر شما هستم و به نص رسول خدا ص یکى از دو سروران جوانان بهشتم؟ گفتند: آرى، 
فرمود: آیا مى‌دانید که وقتى خضر ع کشتى را سوراخ کرد و دیوار را بپا داشت و آن جوان را کشت، این اعمال موجب خشم موسى بن عمران گردید چون حکمت آنها بر وى پوشیده بود؟ اما آن اعمال نزد خداى تعالى عین حکمت و صواب بود؟ 

آیا مى‌دانید که هیچ یک از ما ائمه نیست جز آنکه بیعت طاغوت زمانش بر گردن اوست مگر قائم که روح الله عیسى بن مریم پشت سر او نماز مى‌خواند؟
 خداوند، ولادت او را مخفى مى‌سازد و شخص او غایب مى‌شود تا آنگاه که قیام کند بیعت احدى بر گردن او نباشد.

کمال الدین و تمام النعمة، ج1، ص: 316

میلاد با سعادت کریم آل طه امام حسن مجتبی علیه السلام مبارکبادامام حسن مجتبی علیه السلام


این هم آخرین سحر ماه رمضون امسال

دلم گرفته،چرا اینقدر زود تموم شد،امسال برام یه جور دیگه بود.

نمی‌دونم چطور ولی حس و حال امسالم با هر سال فرق میکرد.

حس بچه ای رو دارم که یه بستنی بهش دادن و حالا رسیده به آخرش و بازم دلش میخواد ولی دیگه نیست

از دیشب دارم با خودم فکر میکنم چقدر موقعیت بود و من استفاده نکردم و الان دارم حسرت میخورم،نمیدونم تونستم استفاده ای ببرم یا نه؟ خدا خیلی کریمه.

همیشه آخرش میفهمیم که چقدر فرصتهای ناب داشتیم که از دست دادیم

آیا زنده باشم ماه رمضون دیگه یا نه

دلم شدید گرفته و فقط این جمله تو سرم تکرار میشه

و ناگهان چه زود دیر میشود

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها